برادر گرانقدر همکار عزیز مصطفی رحیمی
نام و نام خانوادگی | محمدرضا رحیمی | نام پدر | یعقوب | محل تولد | اردبیل |
شماره شناسنامه | -- | تاریخ تولد | 1341 | محل اعزام | اردبیل |
نوع عضویت | -- | نحوه شهادت | اصابت ترکش | محل شهادت | جزیره مجنون |
تاریخ شهادت | 24/2/1364 | پایگاه خدمتی | -- | مزار شهید | بهشت فاطمه اردبیل |
زندگینامه شهید
محمدرضا رحیمی، اولین فرزند خانواده یعقوب رحیمی و نجیمه چهره برقی، در 2 مرداد 1341 در اردبیل به دنیا آمد. پس از پشت سر گذاشتن دوران کودکی، تحصیلات ابتدایی را در دبستان در سال 1347 آغاز کرد. سپس در مقاطع راهنمایی و دبیرستان ادامه تحصیل داد. به گفته مادرش در این دوران «هرچقدر پول می گرفت، جمع می کرد و مقداری از من کمک می گرفت و کتابهای مذهبی می خرید.» هم زمان با ورود به دبیرستان به همراه پسر داییش (ناصر چهره برقی) فعالیت انقلابی را تجربه کرد و به پخش اعلامیه ها و نوارهای حضرت امام (قدس) پرداخت. (1)
به همین خاطر بارها توسط ماموران رژیم پهلوی تحت تعقیب قرار گرفت. او از پیشتازان مبارزات دانش آموزی در اردبیل بود و هرجا اثری از مبارزه و اعتراض علیه رژیم پهلوی دیده می شد، محمدرضا رحیمی نیز در آنجا حضور داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیت های سیاسی و مذهبی محمد رضا گسترده شد. در سال 1359 دیپلم متوسطه را در رشته ریاضی فیزیک اخذ کرده و با تشکیل نهاد پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت رسمی آن در آمد.( 2 )
در اواخر سال 1359 مسئولیت پرسنلی سپاه پاسداران شهرستان اردبیل را به عهده گرفت و به جذب نیروهای مؤمن و فداکار در سپاه پرداخت.( 3 )
در سال 1360 پدر محمدرضا از دنیا رفت و در حالی که نوزده سال بیش نداشت سرپرستی خانواده به عهده او افتاد. پس از مدتی ناصر چهره برقی، برادر همسر و یار همرزم محمدرضا، در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید و او تنها ماند. به دنبال آن در سال 1361 بلا فاصله بعد از شهادت ناصر، برادر او (اسرافیل رحیمی) در عملیات رمضان در منطقه شلمچه به جمع شهدا پیوست و داغ خانواده رحیمی خصوصا محمدرضا را دو چندان کرد. با وجود این حوادث ناگوار، محمدرضا بیش از پیش صبورتر و و فعال تر شد. به نقل از مصطفی اکبری (یکی از دوستان و همرزمانش): «اگر با بحران و مشکلات سخت روبرو می شد آنها را باصبر و بردباری حل می کرد و تحمل سختیها را درخود ایجاد کرده بود به طوری که بعد از شهادت برادر زنش مسئولیت خانواده های آنان را بر عهده گرفت.» (4 )
محمدرضا در نیمه شعبان 1361 (شمسی) درسن 20 سالگی با دختر دایی اش، روح انگیز چهره برقی، ازدواج کرد. همسرش می گوید: «من دختر دایی وهم دختر عمه ایشان بودم. از زمانی که بچه بودیم آشنایی داشتیم. خواهر محمدرضا در یک راهپیمایی پیشنهاد او را برای ازدواج با من مطرح کرد و من به دو انگیزه این پیشنهاد را پذیرفتم. اول این که ایشان پاسدار بودند و من پیرو راه امام و دوم این که مشکلات خانواده ایشان را می دانستم و مادرم می گفت اگر با او ازدواج کنم فکرم راحت می شود.»( 5 )
هنوز چند روزی از ازدواجش نگذشته بود که توسط مسئول سپاه اردبیل به فرماندهی سپاه پارس آباد مغان منصوب شد. در مدت تصدی این مسئولیت جز در موارد ضروری به منزل نرفت و به طور دایم در محل ماموریت خود بود. چندی بعد مسئول واحد فرهنگی بنیاد شهید و پس از آن فرمانده بسیج سپاه اردبیل شد. در این زمان در آتش شوق رفتن به جبهه می سوخت ولی با مخالفت رده های مافوق مواجه بود. فرمانده سپاه اردبیل تعریف می کند که شبی برای بازدید واحد های سپاه به واحد بسیج که رحیمی فرمانده آن بود، مراجعه می کند. نیمه های شب در اتاق او را می زند ولی جوابی نمی شنود. بلا فاصله به نگهبانی مراجعه می کند و اظهار می دارد که رحیمی در اتاقش نیست. نگهبان اطمینان می دهد که او در اتاقش هست و دوباره به سراغ اتاق می رود. در اتاق را محکم تر از قبل به صدا در می آورد. ناگهان با چهره ای گلگون و پر از اشک رحیمی رو به رو می شوند که در همان حال مصرّا تقاضا می کند، اجازه دهند تا به جبهه برود.( 7)
محمدرضا انگیزه خود را از حضور در جبهه، در وصیت نامه خود چنین بیان می کند: «جان ما همگی امانتی است که از طرف خدا به ما سپرده شده و چه خوب است که بدون آنکه صاحب امانت برای گرفتن امانتش به ما رجوع کند خودمان این امانت را پس بدهیم و با رفتن به جبهه از امام اطاعت کنیم که اطاعت از او اطاعت از خداست، شاید که مورد رحمت خدا قرار بگیریم.»(8)
محمدرضا ابتدا به همراه چند تن دیگر به جبهه جنوب عزیمت کرد و پس از طی یک ماه آموزش نظامی به واحد مهندسی رزمی سپاه پیوست و ضمن معاونت آن واحد، مسئولیت گروهان پل مهندسی رزمی را بر عهده گرفت. (9)
دو ماه از حضورش در جبهه نگذشته بود که خبر تولد فرزندش علی به گوشش رسید ولی دیدار فرزندش تا چهلمین روز تولدش به تعویق افتاد. همسرش می گوید: « وقتی به جبهه اعزام شد هنوز حامله بودم و خبر تولد بچه را در جبهه به او دادند. بعد از چهل روز به مدت 5 روز به مرخصی آمد. بچه را دید و خدا را شکر کرد و نام علی را که خیلی دوست داشت برای بچه انتخاب کرد و توصیه کرد بدون وضو به بچه شیر ندهم. موقع بازگشت به جبهه به مادرش گفت: مادر این بچه به تو تعلق دارد خودت در نگه داری و تربیت آن به همسرم کمک کن.» (10)
درمدت حضور در جمع خانواده به شکرانه تولد فرزندش و دعا برای توفیق شهادت به زیارت ثامن الائمه (ع) رفت و پس از بازگشت از زیارت به جبهه باز گشت. رضاچهره برقی در مورد آخرین سفر محمدرضا به جبهه می گوید: «روزی که می خواست یه جبهه برود از ساختمان عملیات سپاه تا مسجد با وی بودم. حرفهایش شیرین بود تا اینکه فهمیدم می خواهد حرفی را به من بگوید ولی پنهانش می کند. موقع خداحافظی با لبان متبسم و عارفانه به من نگاه کرد. گفت: «دیشب خواب عجیبی دیدم که در طول عمر چنین خوابی را ندیده بودم. تا صبح با ناصر چهره برقی بودم. همه اش از بهشت تعریف می کرد، آنچنان تعریف کرد که وقتی از خواب بیدار شدم به خدا زودتر می خواستم بمیرم.» پس از سکوت و گرفتگی خاصی، باز تبسم کرد و دستم را محکم فشار داده و با اینکه من با این حال نمی خواستم جدا شوم، زود برگشت و رفت. چون من ... هنوز ایستاده بودم، از کنار خیابان گفت: «به من نیز مژدگانی داد. فکر آن مژدگانی مرا به خود مشغول کرده. آیا شهادت ...؟ عملیا ت که تمام شده است ...»(11)
محمدرضا بعد از آن خواب، وصیت نامه خود را نوشت. در این وصیت نامه محمد ضا دقیقاّ وضعیت مالی و دیون خود را مشخص کرد و حقوق مالی و شرعی هر یک از خواهران و برادران و حتی وامها و نحوه پرداخت آنها با ذکر جزییات توضیح داد. او در این وصیت نامه خطاب به همسرش نوشت: «همسر عزیزم، حق تو بر گردن من زیاد است و از اینکه نتوانستم حق تو را ادا کنم خجالت می کشم. از اول برای تو دردسر آورده ام و چون به خاطر کارهای انقلاب و سپاه بود انشاالله خداوند اجر بزرگی برای تو منظور می دارد. روح انگیز، خیلی ها باید به حال تو غبطه بخورند چرا که بعد از چند روز سختی دنیا، آخرتی روشن داری چون در شهادت برادرانت مصیبت ها کشیدی. خودت همیشه در انقلاب و دفاع از آن، زحمت ها متحمل شده ای. در سرما و گرما، نماز جمعه و دعا های کمیل را ترک نکرده ای. به خاطر خدا تحمل کرده ای، سعی کن بیشتر صبر کنی که خدا با صابران است... خدایا در روز حساب، ما را عفو کن و محاسبه را آسان بفرما و با فضل خودت با ما معامله کن نه با عدالت، که ما طاقت تحمل آن را نداریم.»(12)
سر انجام لحظه وصل محمدرضا هم رسید. او بعد از عملیات بدر، طبق دستور فرماندهی لشکر جهت جمع آوری پلهای روی جزیره مجنون ماموریت یافت. اول وقت پس از نماز صبح به همراه چند تن از نیروهایش به وسیله قایق برای شناسایی پلها حرکت کرد و تا ساعت نه صبح پلها را شناسایی کرده و به سنگر فرماندهی محور برگشتند. سپس به همراه عده ای جهت وصل کردن پل به جزیره مجنون بازگشت. بعد از این که تمامی پلها وصل شد به هنگام بازگشت به عقب، در نزدیکی «پَد 3» بر اثر اصابت ترکش توپ به ناحیه سر به شهادت رسید.(13)
عوض وفایی (یکی از دوستان محمدرضا) در این باره می گوید: «بزرگواری این برادر شهید، زیاد و غیر قابل وصف می باشد چنانکه شب عملیات بدر که من با صدای انفجار گلوله توپ از خواب بیدار شدم و با شتاب به بیرون رفتم. به اطراف نگاه کردم و لحظه ای که آرامش برقرار شد نجوای مناجات و راز و نیاز را از دور شنیدم به دنبال صدا رفتم تا کنار سنگرهای پل سازی رسیدم. شهید رحیمی را دیدم که در حال سجده، گریه و دعا می کند. مناجات وی تمام شد به جلو رفتم و پرسید: «وفایی تو هستی؟» جواب دادم آری. پرسیدم چرا گرفته ای؟ جواب داد : «بچه ها به خط مقدم رفته اند ولی فرمانده گردان دستور ماندن مرا در اینجا داده تا جوابگوی مراجعات باشم . از جدایی بچه ها ناراحتم.» فردای آن روز بود که خبر دادند پلها بوسیله عراقی ها منهدم شده است. برادر رحیمی به همراه تعدادی از بچه ها در صدد وصل کردن پلها بود که به شهادت رسید.» (14)
بدین ترتیب محمدرضا رحیمی در تاریخ 24/2/1364 بعد از عملیات بدر به هنگام وصل پلهای ارتباطی در جزیره مجنون در اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مدفن وی در بهشت فاطمه شهر اردبیل واقع شده است.( 15)
پی نوشت ها: 1
-چهره برقی ،نجمیه ،سرگذشت پژوهی
2-پرونده فرهنگی ،ص 6 3
-همان ماخذ ص 5
4-سرگذشت پژوهی ،ص 30
5-چهره برقی ، روح انگیز ،همان ماخذ ص 15
6-چهره برقی ، روح انگیز ،همان ماخذ ص 17
7-پرونده فرهنگی ، ص 6
8-چهره برقی ، روح انگیز ،سرگذشت پژوهی، ص 18
9-پرونده فرهنگی ، ص 7
10-چهره برقی ، روح انگیز ،سرگذشت پژوهی، ص 17
11-چهره برقی ،رضا ،همان ماخذ ،ص 23
12-پرونده فرهنگی شهید
13-لطف اللهی حمزه سرگذشت پژوهی ص 31
14-وفائی عوض ،مصاحبه اختصاصی
15-پرونده کارگزینی شاهد