دختر چینی چگونه مسلمان شد

 | تاریخ ارسال: 1391/11/3 - 09:56 | 

  

  «سلطان آسمان»

  «یولی» دختر کوچک که به دنبال سلطان آسمان می گردد در چین که یک کشور لائیک است رشد و تحصیل می کند. او از کودکی در خفا بنابر فطرتش به دنبال سلطان آسمان گشته ولی به دلیل شرایط حاکم بر کشور و نبود کتابهای مناسب یا منابع کافی، به هدف نمی رسد.

  یولی در خاطراتش می گوید: هیچ واژه ای برای تعریف خدا نداشتم . به همین دلیل وقتی یک دوست مسیحی او را می بیند و از خدا برایش سخن می گوید ، او واژۀ خدا را با سلطان خیالی دوران کودکیش مُنطبق می بیند و به مسیحیت گرایش نشان داده و به امید اینکه سلطان آسمان همین خداست ، مسیحی می شود . دوست مسیحی هم او را به کلیسا معرفی می کند و چون صدای خوشی دارد ضمن اجرای موسیقی کلیسا ،کُر هم می خواند.

  چهار سال قبل همان دوست مسیحی از او می خواهد که برای اجرای مراسمی به کلیسا برود ،«یولی» موافقت می کند و شب موعود ، تاکسی اشتباهاً او را به جای کلیسا در مقابل یک مسجد پیاده می کند «یولی» را سیل جمعیت رهبری می کند و در حین حرکت «سلام علیکم» را به او می آموزند.

  ابتدا کمی متعجّب است ولی به سرعت حیرت جایش را با احساس قشنگی عوض می کند به حدّی که «یولی» همراه با زنان پوشیده شده در لباس سفید،حرکات آنها را تقلید می کند. خودش می گوید:«نمی دانستم نماز می خوانم ولی از کارهایی که انجام دادم ،لذّت بردم و احساس شادی عجیبی پیدا کردم.»

  «یولی» تحت تأثیر معنویت محیط قرار می گیرد،اُنس جدیدی در تکمیل احساس خداجویش به وجود آمده که وجودش را می لرزاند امّا زبان نمی داند . هیچ نمی داند!

  تا پاسی از شب با بارش برف سنگین «شیانگ» همراه می شود در حالی که چشم هایش اشک بار است. از آن شب رغبتی به رفتن کلیسا و اجرای مراسم ندارد.دلش آن حرکات موزون و ریتمیک را می خواهد، اکنون جستجویش معنویّت خاصی یافته،هرگاه دلش می گیرد مانند زنان سفید پوش در مسجد مسلمانان ملحفه ای به سر می کشد و همان کارها را تکرار می کند و عجیب اینکه آرامش بر وجودش مستولی می شود . دعا می کند خدایا! اگر تو هستی لطفاً نشانه ای به من نشان بده تا باورت داشته باشم.

  تقریباً یک سال چنین می گذرد.دوست مسیحی با اینکه از او دل گیر است ولی خواهش می کند که با هم به سفری بروند.

  یولی می پذیرد و شب میان راه در منزل فردی بیتوته می کنند و«یولی» بر تاقچۀ آن خانه کتابی را به زبان چینی می یابد. شب را تا صبح با این کتاب می گذراند و اُنس با آن وادارش می کند که کتاب را از صاحبخانه طلب کند . کتاب را برمی دارد و چون جان شیرین آن را در بغل می گیرد ،صاحبخانه به او می گوید که این کتاب قرآن و قانون دین اسلام است ؛ و آنچه از خدا و اصول اسلام می داند برای «یولی» باز می گوید .

  «یولی» که امروز مسلمان شده و نام «سُمیّه» اولین زن شهید اسلام را بر خود نهاده در این باره می گوید:

  از خواندن قرآن به شوق آمده بودم . شک نداشتم این کسی که در کتاب حضور دارد خود اوست ، از ته دل با خدا حرف زدم و خواستم که راهنماییم کند و کاری کند که او را بهتر بشناسم . حالا به جستجوی زیبایی واقعی بودم، دلم می خواست راهی برای کسب شناخت عمیق تر بیابم. با آنچه که در قرآن خواندم متوجّه شدم که او مرا دوست دارد و انتخابم کرده تا هدایتم کند . این حالت مدتّی طول کشید ، و یک شب سرد زمستانی نماز واقعی اقامه کردم و در قرآن خوانده بودم : "أقمِ الصَّلاهَ لِذِکری"؛ نماز را برای یاد کردن من بخوانید . قبلاً نماز خواندن مسلمانان را دیده بودم ،امّا مُهر و چادر نداشتم نیمه شب بود ، هم اتاقی من زن سالخورده چینی که استاد ریاضی دانشگاه بود ، خوابیده بود . هوا خیلی سرد بود و امکان اینکه روی زمین نماز بگذارم وجود نداشت ، بنابراین روی تختم نشستم و به راز و نیاز با خداوند پرداختم . به جز خدا هیچ چیز مورد توجّه ام نبود . از صدای من و تختم پیرزن از خواب پرید و پرسید چکار می کنی؟ مجبور شدم دین پنهان شده ام را آشکار کنم و از فردا مورد تمسخر استادان قرار گرفتم و دیگر آن احترامی را که ناشی از استعداد اخلاق و .......خودم بود در بین اساتید و دانشجویان نداشتم . از مَتلک ها و انتقادها هراسی به دل راه ندادم ، به مسجد رفتم ،گفتم بنویسید که من مسلمانم ، می خواهم شناسنامه داشته باشم . دوست داشتم مطالعه کنم و اطّلاعاتم را عمیق تر کنم .

  بنابراین به سفارت ایران – که قبلاً همان خانمی که قرآن را به من داد گفته بود برای مسلمان شدن به آنجا برو- رفتم.

  کتاب «انقلاب نور» را خوانده بودم . رهبر ایران امام خمینی را می شناختم و ......با این هدف به سفارت رفتم که در ایران دین ام را تکمیل کنم و یک مسلمان شیعۀ آمِر به امر و فرمان خدا باشم.

  وقتی برای خرید بلیت رفتم کمی ترسیده ونگران بودم . مرتّب به خداوند می گفتم : دارم یک ریسک بزرگ می کنم ، در کشور خودم آدم مفیدی هستم و این تغییر زندگی را نمی دانم چه بلایی به سرم می آورد . غمگین بودم. امروز بلیت می خرم فردا در فرودگاه ایران چه چیزی در انتظارم است . بالاخره بلیت خریدم و موقع برگشتن به هتل با مردی برخورد کردم ، او از گذشته من و اینکه دلم می جوشد سخن گفت،تعجّب کردم و پرسیدم شما از کجا می دانید؟او گفت:به مستمند کمک بکن .آن مرد بعد از دوران بچّگی تا آن روز مرا یک به یک بازگو کرد و حرف های آن مرد مرا به شدّت شگفت زده کرد .حتّی گفت :تو در کودکی به دور از چشم خانواده همیشه به آسمان نگاه می کردی و می گفتی :ای کسی که سُلطان آسمان ها هستی می خواهم با تو آشنا شوم،این جمله ای را که آن مرد از دوران کودکی ام گفت هیچ کس نمی دانست و او سرنوشتم را سخت ،ولی روشن تصویر کرد .

  بعد هم گفت:من برای هدایت مردم آمدم ،تا گناه نکنند.

(برگرفته از کتاب: تلاشگر پنهان)


دفعات مشاهده: 10003 بار   |   دفعات چاپ: 1099 بار   |   دفعات ارسال به دیگران: 116 بار   |   0 نظر