ای بسیجی نی نواز نازمن

 | تاریخ ارسال: 1393/9/5 - 11:44 | 

تو را می ستایم نه به خاطر  حماسه ها که آفریدی ، نه به خاطر  معامله با حضرت دوست بر سر جان شیرینت ، نه به خاطر  دستهای مهربان و خشن و پینه بسته و مردانه ات ، گاه کوچک و بچه گانه ات و گاه ظریف و لطیف و زنانه ات ، که آنگاه که باید ، آر پی جی زن می شد

 یا بی سیم چی ، وسیله التماس و خواهش در برابر فرمانده می شد که چند ماه کسری سن تو را ببخشد یا مرهمی می شد بر زخم برادر مجروحت ، و گاه در نهایت خلوت و سکوت شبها دست نیاز می شد به سوی عزیز بی نیاز .

 تو را می ستایم نه به خاطر پاسداشت غرور ملی که از یک وجب از این خاک مقدس نگذشتی تا آن را به تاراج برند ، نه به خاطر آنکه از تمام بظاهر خوشی ها گذشتی ، کلاس و دانشگاه ، بازار و اداره ، زمین و زمان و همه و همه را رهاکردی برای ادای دین .

 تو را می ستایم نه به خاطر تمام رشادتها و جسارتهایت که ناممکن ها را ممکن می کرد با ذکر یا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) ، نه به خاطر عزت نفس و صبر و بردباریت در زمان اسارت ، نه بخاطر کم لطفی ها و طعنه ها و کنایه ها و گاه دشنام ها که پس از دفاع از زبان دوستان به ظاهر دوست شنیدی و جواب همه آنها را با تلخند دادی .

 فقط و تنها فقط به خاطر آن تو را می ستایم که بر سر آرمانت باقی ماندی و لحظه ای از راه رفته باز نگشتی ، تو را می ستایم که بر سر عهد و پیمانت با ولی خویش راست قامتانه ایستادی و لبیک گفتی به هل من ناصر پیر جماران و لحظه ای قد خمود نکردی و سرمشق شدی برای کوفیان و همه کوفی صفتان از حال تا همیشه تا یاد بگیرند که چگونه باید مشق عشق کرد در دفتر ولایت .

 تو را می ستایم به قدر تک تک ثانیه هایی که فرزندان این مرز پر گهر در امنیت و آرامش ، در صحت و سلامت ، رشد کردند و بالیدند ، افتخار آفریدند و جاودانه شدند .

تو را می ستایم ای برادر و خواهر رزمنده و بسیجی ام ، تو را می ستایم و به احترام تو ، تمام قد می ایستم .

سینه تنگ واژه‏ها را گنجایش عظمت صفات عالی‏اش نیست.

نام و نشان زنجیری بر پر پرواز در آسمان بی‏کران معنویتش است. تنها اقیانوس بی‏پایان معنا، آسمان نامحدود مفهوم و آیینه وسیع باطن و مضمون می‏تواند جلوه‏ای از جمال سیرت و خورشید صورت «مدرسه عشق»، بسیج را به تماشا بگذارد. فقط قاب عالی‏ترین مضامین و صفات انسانی می‏تواند، عکس زیبای لحظه‏های ماندگار، زلال و پاک «لشکر مخلص خدا» را در سینه و آغوش گرم خود بگیرد.

 آری، بسیج دایره‏المعارف عشق و معرفت است. کتاب سبز ایمان است و قاموس سرخ عشق. کتابی که به قلم حکمت امام بسیجیان، خمینی، نگاشته شد و با شور همت و شعور غیرت بسیجیان امام منتشر شد. امامی که خود معلم و مبلغ فرهنگ بسیجی بود و دغدغه بسیج فرهنگی تا آخر عمر مهمان ذهن آسمانی‏اش بود. معلمی که با مشی و خط زیبای سیاست و گچ سفید دیانتش روی وجدان سیاه دنیای استبداد و ظلم نوشت: «بسیج لشکر مخلص خداست».

 که دفتر تشکّل آن‏را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضاء نموده‏اند... بسیج میقات پابرهنگان و معراج اندیشه پاک اسلامی است که تربیت یافتگان آن نام و نشان در گمنامی و بی‏نشانی گرفته‏اند».

 معلم و مبلغی که به صفا و خلوص شاگردان بسیجی خود غبطه می‏خورد و خود را کوچک‏ترین دانش‏آموز «مدرسه عشق» به حساب می‏آورد و دعا می‏کرد که در روز رستاخیز در صف شاگردان این مدرسه به سوی بهشت قرب حرکت کند.

بسیج، دیوان شعر انقلاب اسلامی است که پیر جماران در اوج شعله‏های آتش جنگ تحمیلی، سرود و به زیور طبع و چاپ پایداری و مقاومت بسیجیان آراسته شد. دیوانی که پر از غزل‏های عاشقانه وداع فرزندان و همسران و پدران و غربت اشک و آه مادران و یتیمان است. دیوانی که پر از قصیده‏های بلند اسارت، سوختن و ساختن و انتظار و مشحون از مثنوی حماسه‏ها و رشادت‏ها و شهادت‏هاست. دیوانی که سوز ابیاتش، دل دو بیتی‏های باباطاهر را آتش می‏زند و جگر رباعی‏های خیام را کباب می‏کند. دیوانی که قطعه‏های زمینی «بهشت زهرا»یش با پاره‏هایی از بهشت و ملکوت خدا برابری می‏کند.

طنین بانک خوش عاشقی رسد به گوش بیا به مدرسه عشق ثبت‏نام کنیم

 و بسیجی مفسّر اندیشمند حماسه حسینی است. شاگرد مدرسه عشقی که دست تک تک تکالیف استاد پیرش را می‏بوسد. مجنونی که در دشت شیدایی و عمل و بیابان‏های غربت با قلم اندیشه و اسلحه‏اش مشق نام لیلی را تمرین می‏کند و قهرمانی که در گود ورزش باستانی‏اش علی‏گویان به گرد تکلیف، وظیفه و حق می‏چرخد. «بسیجی کسی است که نورش، خورشید را، موجش دریا را، استواریش کوه را، عزمش آهن را، وسعت روحش جهان را، صفتش واژه‏ها را، بی‏نامیش نام را، سوزش آتش را، سرعتش باد را و شهره‏اش تمام اسطوره‏ها را خجل کرده است».

 ای بسیجی، نـی نـواز نـاز من              نـی نــواز از هــر پی آواز من

 کاش می شدغصّه را پی می زدی      با تفنگت یک کمی نی می زدی

 کاش می شدچندشب ها این قلم       بـا پیاده جبهـه را مـی زدی قــدم

 جوهر از خــون شهیدان می گـرفت     یــادگـاری بهر درمــان مـی گـرفت

 چند سالی ما همه باده به دست ناگهان دست قضا آن را شکست

 من ندانم این بشرهرلحظه کیست؟ غنچه ای یا تیغ یا از جنس چیست؟

 ای جوان آن شیوه ی رندی کجاست؟              پــایمـردی یـا جـوانـمـردی کجـاست؟

 ای عــزیــزم در جــوانــی پــاکــ بــاش مشت خـاکــی انـدکی بـا خـاک بـاش

 بـــازگــویـم ای جـــوان بـــوالـهــوس دم کشیـــدی شــایــد آن نـایــد نفس

 پلک بستی بــازکــردن دست تست؟ ا ز تــه نــی ساز کــردن دست تست؟

ای جـــوان بـــرقـــدرت بـــــازو منــــاز               بـــرلبــــاس وبــــرســرســوســو منــاز

 آن کـــه شد دیوانه ی حبّ مقام باز گوید آخرت را والسّلام

 عشق یعنی عاشق شهر جنون عشق یعنی عاشقی در دشت خون

  عشق یعنی غوطه درخون خوردن است            عشق یعنی تشنه در شط مردن است

 عشق یعنی گریه های نیمه شب عشق     یعنی سوختن درتاب وتب

عشق، عشق مرتضی و فاطمه                در ولایت سوختن بی واهمه

 عشق یعنی خاکریز جبهه ها عشق یعنی سینه خیز جبهه ها

 سینه خیزی در دل میدان مین          عاشق ومعشوق را آنجا ببین

ما همه در وادیش یک شبنمیم                  زیر نور رحمت او یک نمیم

یاد دارم در صف میدان رزم باسروجان بست او پیمان رزم

 آن جوانی در میان خاکریز                          سجده بر روی زمین شد ریزریز

آن جوانی چفیه برگردن گذاشت از سر اخلاص سر برتن نداشت

 لحظه های مرگ را احساس داشت     گوییا او هم رگ عباس داشت

 جسم هایش پاره تنها پوست بود          وای برما او فکر دوست بود

 او جهان را در کفش بگذاشته اسم ورسم و جاه را برداشته

 رفت تا مارا به خود آدم کند چون ستاره شهره ی عالم کند

 کاش می شد نامه عمرم فنا کاش بودم لحظه ای در کربلا

 ای صحراها وامدار گستردگی اندیشه تو! ای نامت عمیق‏تر ازدریا! فرشتگان، با دیدنت به راز آفرینش انسان پی بردند چرا که ایمان را، عشق را، صداقت و صمیمیت را، بخشش و سخاوت را و مدارا و شجاعت را در هیأت یک انسان دیدند.

 ای روح متلاطم خروشان، ای پیشانی تو به بلندای افق! ای بر دمیده از مشرق نور، ای که در عصر قساوت تکنیک، در عصر توحّش مدرن، در قرن مجسمه‏های بی‏روح، در قرن آد م‏های کوکی، ساعت‏های دیواری و شمّاطه‏دار منظم بی روح؛ دست مهربانِ نوازشی و لبخند سرشار از طراوتی! در نگاهت یخ قرن ذوب می‏شود و در نسیم رفتارت هوای عشق می‏وزد. ای که در قرن التهاب و هراس و عصیان و خشم و اضطراب، در قرن اتم و ماشین عصر خلأ روحی و از خود بیگانگی و یأس و دلمردگی والتهاب و احساس خفقان روح و در قرن قندیل‏های یخ بلندترین حماسه‏سرای عشقی!

 در میان نقش‏های بی‏رنگ امروز، نقاش عطوفت و مهری! در میان قرن سرسام، قرن بهت و بی‏باوری، نویسنده نوری! شاعر شور و شعوری.

 ای که در میان خانه‏های خسته مغموم، ای در میان کوچه‏های سرد سیمانی، بنا کننده حوض سبز ماهی‏ها و برافرازنده گنبد نیلگون اخلاصی! ای که در زمان مرگ نیلوفر و خواب شبدر، باران خوش بر پیکر سرو و لبخند مهر بر چهره یاسی!

 در باغچه‏ها، گل مهر می‏کاری، درختان گیلاس و سیب، دستان تو را می‏بوسند و در شکوفه‏زاران نگاهت، ساقه‏های طلایی گندم قد می‏کشند. تو در همه‏جا، در دل حفره‏های عمیق معدن، در میان سواحل خزر، در گرگ و میش صبحگاهان، در میان مزرعه و گندمزار، در کارخانه‏ها، در مغازه‏ها در ادارات، در خانه‏ها، در کنار فرزندان،در همه‏جای شهر و روستا، مهر می‏کاری و عطوفت درو می‏کنی، کینه را از دل‏ها می‏شویی، و همچون آفتاب به شب‏های تار و فشرده بیگانگی نور و گرمای وحدت می‏بخشی.

 ای نگاهت شور گندمزارها

 در میان چفیه‏ات جوبارها

 نام پاکت در میان سینه‏ام

 یاد یاران، یاد آن ستوارها

 بسیج میعادگاهی است برای کبوتران سرخ دلی که دل‏هایشان برای پرواز در اوج می‏تپد و بسیجی همان کبوتر سرخ دل است.

 بسیجی چکیده عشق است و نماد غیرت. سمبل تعصب است و پاسدار مکتب.

 بسیجیان، سرو قامتانی هستند که سرو در توصیف عظمتشان خمید و دریادلانی که دریا برای تفهیم وسعتشان خشکید. پروانه صفتانی که شمع از سوز و جمالشان آب شد، غیرتمندانی که کوه از هیبت غیرتشان فرو ریخت و طلایه‏دارانی که حق در سیمایشان متجلّی است.

 چه خالصانه جان در کف می‏نهند و چه عاشقانه زندگی را در طبق اخلاص.

 مگر جز این است که همه رنگ‏ها، در حضور سبز و عشق سرخ و رویِ سفید و نگاه آبی بسیجی خود را می‏بازد و همه فریادها

از هیبت نام بسیج، در گلو خشک می‏شوند؟!

 مگر جز این است که: «سر مردان حق‏گو پیش غیر و آشنا بالاست».

 بسیج! همه مظلومان ایران با نام تو آشنایند و همه مردم این مرز و بوم وام‏دار تواند.

 تو دریای خروشانی از قدرتی، بخروش که پناه مستضعفانی و امید محرومان!

تو پایه‏های استوار سرزمین پهناورمان هستی، برپا باش که تو تکیه‏گاه شانه‏های خسته مظلومانی! تو همان «بسیجیده رزم با ترجمانِ» فردوسی و «نبرد آزمای ایران سپاهِ» نظامی هستی و ما همه تلاش‏هایت را در راه عمران، آبادی، امنیت و آزادی کشور اسلامی‏مان به قدمت هزاران بهار، ارج می‏نهیم، که این همه شکوه و عظمت و این همه مردانگی و غیرت را چگونه ببینیم و چگونه پاس نداریم، ای بسیجی سلحشور!

 تو سینه‏ای وسیع‏تر از اقیانوس داری. شانه‏های سترگت تابِ تحمّل تمامِ مظلومیت‏های تاریخ و محرومیت‏هایِ مظلومانه را دارد. در صنوبرِ قلبت هر لحظه جوانه‏های ایمان می‏شکفد و در تاریخِ توفان‏خیز سرزمینمان هر لحظه شکوه شان حماسه می‏آفریند. تو فاتحِ دروازه‏های حقیقت و فاطر کاخ‏های خیالی هستی.

 و هرگز فراموش نمی‏کنیم که چگونه با دست توانا و پای پویای تو به اوج رسیدیم.

 و هرگز فراموش نمی‏کنیم ایستادن بدون سپرت را در برابر دنیای دونِ استکبار.

ما

گفتم کلید قفل شهادت شکسته است!

 یا اندر این زمانه، در باغ بسته است؟

 خندید و گفت: ساده نباش ای قفس پرست!

 در بسته نیست پال و پر ما شکسته است!

 این دوره فقط نه عصر انسان سازی است

 عصر اتم و سرعت و آسان سازی‌ست

 تا وقت کسی صرف تماشا نشود

 قبر شهدا دچار «یکسان‌سازی» است

 روی شانه ی غیرت یاد جبهه ها مانده ست

 مرگمان اگر دیدید پرچمی رها مانده ست

رفته اند اما نه! کوله بارشان باقیست

 بر زمین نمی ماند، شانه های ما مانده ست

 پیر ما گفت شهادت هنر مردان است عقل نامرد در این دایره سرگردان است

  پیر ما گفت که مردان الهی مردند که به دنبال رفیق ازلی می گردند

  شهدا رفتند و ما مانده ایم . برای جانبازان که ماندن چه کردیم ؟

 برای آزادگان چه کردیم؟ برای خانواده شهدا چه کردیم ؟

  نمی دانم ما که لیاقت حضور در جبهه ها و زندگی در کنار آنها را نداشتیم آی کسانی که دم از شهدا می زنید مرد باشید و بر سر

 عهد و پیمان خود بمانید تا نکند پشیمان و سرافکنده و روسیاه در محضرشان شویم .

 شهدا را یاد کنیم . شده با ذکر یک صلوات .

 بار ها از این که زنده هستم و دارم روی دم اون آدم های بزرگ بازدم می دهم از زنده بودنم

 خجالت می کشم . خدایا تو خودت می دانید در دل و قلب من چه می گذرد .

 در باغ شهادت را بستند ...

 شما برای این مرز و بوم رقم زده‌اید.

 خالصانه آمده‌ایم تا زیارتتان کنیم و با دل‌های خسته اما امیدوار، خدا را در این مکان اهورایی با بغض‌های شکسته فرا بخوانیم و

 بگوییم که شهدا! ما شما را فراموش نکرده‌ایم... اصلاً مگر حماسه، شهادت، هویزه، طلائیه، بستان، صدای غرش توپ‌ها، حسین

 فهمیده‌ها و باکری‌ها، چمران‌ها، آوینی‌ها و ... فراموش شدنی هستند؟

 نه، ما آمدیم تا بگوییم که شما در روح و باطن ما جای دارید. آمده‌ایم تا بگوییم هان ای عاشوراییان! عاشورایی دیگر در پیش

است. آمده ایم تا هوار بزنیم: های ای شهدا، راه شما، اندیشه شما و تفکر شما در روح و روان جامعه ایرانی جای دارد.

 ای شهدای گمنام و ای غلطیده‌شدگان در سرب‌های سرد و سنگین که به عشق مام میهن و انقلاب و اسلام، سر بر سودای عشق گذاشتید.. اینجا کجاست؟ ما کیستیم... شما که بودید؟ و کجایید؟ بر مزار کدامتان بگرییم که بغض امان نمی‌دهد، بگرییم، گریه مگر دوا کند ... می‌گرییم اما زهی تاسف که گریه نیز دوا نمی‌کند ... کاش که در ِشهادت باز بود و ...

بسم رب الشهدا و الصدیقین دلم را به آسمان ها می سپارم تا نوشته هایش را به تو نشان دهد تا شاید دفتر قلبم را ورق بزنی و گوشه ای از آن را بخوانی پس برایت می نویسم ، از دل غریب خود برایت می نویسم ، آری خیلی دلم می خواست با تو بودم در میان ابرها ، پیش خدا بودم نمی دانی که چقدر برایت دلتنگم، اشک هایم سرازیر است ای شهیدم، می خواهم با تو صحبت کنم اما با چه زبانی ؟!... با این زبانم که پر از گناه است؟نه نمی توانم! چگونه می شود مهمان آسمان باشم و با زبان زمینی خود صحبت کنم نمی دانم ، چه کنم ؟ پس با زبان کودکی ام برایت می نویسم چرا که به آسمان نزدیک تر است وقتی کوچکتر بودم، مادرم

همیشه از تو می گفت ، از خوبی هایت، از نماز شب هایت، از وفاداری هایت و بالاخره از گذشت و ایثارت ... من از تو فقط همین ها را به یادگار دارم هر صبح تصویر تو را می نگرم تا شاید تو هم به من نظری کنی مادرم می گفت تو هر پنجشنبه وقتی که به مدرسه ی طلبه قم می رفتی به خانه ما هم سری می زدی . نمی دانم، آیا الان هم می آیی؟ حتما ، تو می آیی . باور کن ، هر پنجشنبه عطر وجودت را حس می کنم اما چرا نمی بینمت ؟ چرا صورت پر نورت را برایم نما یان نمی کنی ؟ می دانم ، این تقصیر چشم های من است. آن قدر گناه کرده ام که این گناهان چون پرده ای روی چشم ها یم شده اند و من تو را نمی بینم ای کاش دستم را می گرفتی تا این قدر احساس تنهایی نمی کردم . ای شهیدم ، تو اتینک در آسمان ها ماه مجلس شده ای عین ستاره ها چه زیبا می درخشی خوش به حال آن شبی که تو به آن نور می دهی تو به آن آرامش می دهی ای کاش من هم شب ها به جای خفتن در زمین در آسمان ها بودم.



CAPTCHA
دفعات مشاهده: 4144 بار   |   دفعات چاپ: 810 بار   |   دفعات ارسال به دیگران: 0 بار   |   0 نظر