و آن صوت هم صوت قرآن، ولی خیلی آرامم کرد...

 | تاریخ ارسال: 1392/6/12 - 11:50 | 

  نمی دانستم آن کتاب قرآن است

  و آن صوت هم صوت قرآن، ولی خیلی آرامم کرد

 

  به گزارش سرویس سبک زندگی بی باک، سرکار خانم ورونیکا بانوی تازه مسلمان آلمانی با حضور در دفتر پایگاه خبری بی باک طی نشستی صمیمی به سئوالات خبرنگاران این پایگاه خبری پاسخ داد.

  بعد از انتشار اولین گفتگوی سرکار خانم ورونیکا با خبرنگاران پایگاه خبری بی باک، خبرنگار " بی باک " گزارش این نشست را بدین شرح ادامه می دهد:

  با تبلیغاتی که علیه اسلام و مسلمانان بود پذیرش آن سخت نبود؟ چطور توانستید به اسلام اعتماد کنید؟

  در آن زمان وقتی به من گفت باید مسلمان شوی اصلا اسلام را نمی شناختم که بخواهم از آن بترسم.

  چه زمانی به ایران آمدید؟

  در سال2004 ، بعد از آنکه خدا دو فرزند به ما داد.

  داشتن حجاب برایتان سخت نبود؟

  گفتند در ایران باید حجاب داشته باشم. من هم یک مانتوی بلند و گشاد با یک روسری بلند پوشیدم. خیلی استرس داشتم. نمی دانستم کجا می خواهم بروم. در هواپیما خانم های با محبتی بودند. این احساسات را باور نمی کردم. آنقدر صمیمی بودند که این محبت را از مادر خودم هم ندیده بودم.

  از کی اسلام را باور کردید؟

  یک روز تلویزیون را روشن کردم صوتی پخش می شد که تصویر یک کتاب هم بود. نمی دانستم آن کتاب قرآن است و آن صوت هم صوت قرآن، ولی خیلی آرامم کرد. با تمام وجود آرامش را احساس می کردم.

  روزها گذشت تا ماه رمضان رسید. آن موقع حس می کردم ایرانی ها با من تفاوت دارند. به مادرشوهرم گفتم دوست دارم روزه بگیرم. اما او اجازه نمی داد و می گفت روزه باید همراه با نماز باشد، اما من بلد نبودم. خواهر شوهرم نماز خواندن را به من یاد داد. واژه های نماز را می نوشتم و پشت سر مادر شوهرم نماز می خواندم. در طول یک هفته من نماز را یاد گرفتم و این برایم باورکردنی نبود.

  فقط استرس داشتم اشتباه نکنم. چون در فرهنگ کمونیست ها خانم ها اجازه انتخاب نداشتیم و مسئولیت زندگی برای زن ها بسیار سخت بود، به همین دلیل، احساس ترس از اشتباه در نماز خواندن برای من ایجاد شد.

  وقتی چادر نمازم را پوشیدم، احساس کردم این "من" ارزش دارد. حس می کردم سبک تر هستم و فشار زندگی کمتر است. چون خدا را داشتم.

  ایام فاطمیه بود که چادری شدم، زیر چادر سیاه فهمیدم کرامت دارم. از حضرت زهرا تشکر کردم و گفتم اگر شما نبودید این حس در من نبود. من چون تشنه محبت بودم این عطش سر سفره اهل بیت سیرابم کرد. بعد از آن زندگی ام به اهل بیت پیوند خورد.

  اگر بخواهید اسلام را به کسی معرفی کنید چه می گوئید؟

  با عملم نشان می دهم، چون اگر بخواهم به زبان بگویم پس می زند، باید باور کند تا بپذیرد.

  آرامشی که شما می گوئید چیست؟ تصور این است آن آرامشی که همه به دنبال آن هستند آزادی های بی قید خارج از مرزهای ایران است؟

  چون ندیدند این احساس را دارند. آنجا همه چیز با نظم و سر ساعت است. این بستگی به برداشت های ما از واژه ها دارد. تعاریفی که ما داریم از آرامش تعریف های کاذب است. آنجا من مسلمان بودم اما فقط به اسم بود. این آرامش را در زندگی از اهل بیت بدست آوردم و توفیقی است که از سفره اهل بیت نصیبم شد.

  از دین اسلام در دنیا چه می فهمند؟

  تروریست

  به نظر شما بیداری اسلامی در دنیا چطور پیش می رود؟

  فکر می کنم الان یک خلایی مثل آن حسی که من داشتم دارد به بوجود می آید. در غرب الان بودیسم جلودارتر از اسلام است ولی آن آئین فقط کنترل و فشار نفس است اما آرامش واقعی در آن نیست.

  حالت بدی که من داشتم در سن 27 برای من بوجود آمد اما الان بچه ها از 5 سالگی این حالت و مشکل را دارند و دکتر چیزی پیدا نمی کند. دنیا خودش ثابت می کند بدون خدا نمی شود زندگی کرد

  تا حالا مقام معظم رهبری ار از نزدیک دیدید و دیدار داشتید؟

  آن موقع که درقم بودند از دور در حرم دیدمشان.

  احساستان در مورد ایشان چیست؟

  مادرم عمل داشت و من باید به آلمان می رفتم. آن روز ها قرار بود رهبر به قم بیایند. آرزوی من این بود که ایشان را از نزدیک ببینم. از اینکه در این روزها باید به آلمان بروم خیلی ناراحت بودم. بعد از 10 روز برگشتم تابلویی با تصویر رهبری را دیدم، به راننده گفتم:« رفتند؟» گفت: «نه هنوز نرفته اند». خیلی خوشحال شدم. به فکر این بودم که به دیدنشان بروم. اما برای ملاقات باید کارت تهیه می کردم 2 روز مانده بود که از قم بروند و من نمی توانستم او را ببینم. خانمی که قبلاٌ همسایه بودیم و خیلی وقت بود با من تماس نگرفته بود تماس گرفت و پرسید: «دیدارها را رفته ای؟» و من با تاسف و ناراحتی پاسخ دادم: «نه، کارت گیرم نیامده»، یک ربع بعد تماس گرفت وگفت که همسرم را فرستادم به دنبال کارت برای شما، و من حس خیلی خوبی پیدا کردم.

  احساسی که به رهبر انقلاب دارید از چه می دانید؟

  علاقه ام قابل توصیف نیست و نمی توانم برای آن تعریفی داشته باشم. عشق دلیل نمی خواهد.

  قبل از اینکه به ایران بیاید با توجه به تبلیغات های ضد ایرانی هیچ وحشتی از ایران نداشتید؟

  وقتی در سال2004 ایران آمدیم حرف از جنگ بود و حمله به کشورهای همسایه ایران و بعد نوبت ایران، باور کنید بعد از 11سپتامبر و فشارهایی که ما به عنوان خانواده مسلمان می کردند خیلی عذابمان می داد. اذیتمان می کردند، زخم زبان می زدند، از دست ما غذا نمی خوردند، پسرم می گفت وقتی در مدرسه از صندلی بلند میشوم با آستین صندلی را پاک می کنند بعد می نشینند چون می گویند من کثیفم، دردهای اینم چنین زیاد داشتیم، از این خسته شده بودم و حس می کردم چیزی به بچه ها نمی توانم یاد دهم. مدیر مدرسه به پسرم گفت: چه جوری جرات کردی الان به این کشور بروی که همه می خواهند به آن حمله کنند؟ من در جواب گفتم این حمله هایی که شما کردید و من تحمل کردم آنقدر برایم سخت بود که حاضرم بروم آنجا و جنگ شود اما در آنجا باشم.

  تصورتان از ایران چه بود؟

  قبل از اینکه به ایران بیایم تصوری نداشتم. بیشتر استرس داشتم و فکر می کردم بیابان است و شتر دارد و هوا خیلی گرم است (با خنده می گویند).

  آخرین سوال اینکه الان چه احساسی دارید ایران را بیشتر دوست دارید یا آلمان؟

  من همیشه دعا می کنم خدا نکند برگردم.

  سوالاتمان که تمام شد، جمعمان صمیمی تر شده بود. شاید بسیاری از سوالات و احساساتی که برایمان ملموس بود را بیشتر درک کردیم. کمی هم البته شرمنده بودیم که شاید نسبت به داشته هایمان سهل انگاریم. ورونیکا از گفتگو لذت برده بود و ابراز خرسندی داشت اما چندین برابر او ما لذت بردیم. شاید هرازگاهی نیاز داریم یادمان بیاید داشته هایمان چقدر با ارزشند ...

 

AWT IMAGE

دفعات مشاهده: 5322 بار   |   دفعات چاپ: 940 بار   |   دفعات ارسال به دیگران: 74 بار   |   0 نظر



CAPTCHA