بسم الله الرحمن الرحیم
در محضر استاد (2)
دو ویژگی شاخص انسان که باید به صورت صحیح به فعلیّت برسد، عبارتند از :
1- معرفت انسان 2- محبت انسان
این دو امر چنان با هم درآمیخته اند که کوتاهی در تربیت یک زمینه، رشد در زمینه ی دیگر را متوقّف می سازد .
اساس هر حرکتی در عالم، اعمّ از مادّی و معنوی، بر پایه ی محبّت طراحی شده است .
سؤال: آیا برای اثبات این نظر، می توان یک مثال علمی قابل توجیه بیان کرد؟
جواب: بله. بسته شدن نطفه ی انسان در رحم مادر، در نتیجه ی رقابتی عاشقانه و سرشار از محبّت شکل می گیرد؛ آن چه که سلّول ها و کروموزم ها را به خیزش درمی آورد، همه در نتیجه ی محبّت است. هیچ توجیهی جز محبّتی که در فطرت ذرّه ذرّه ی مخلوقات عالم نهادینه شده است، پاسخ گوی چرایی مکانیزم "انعقاد نطفه" نیست .
سؤال: آیا می توان چنین نتیجه گرفت که حقیقت معنوی، حقیقت مادّی و ظاهری مخلوقات و از جمله انسان، عنصر محبّت است؟
جواب : بله .
سؤال: پس صفات زشت در نتیجه ی کدام عنصر بروز می کند؟
جواب: وقتی شاخصه ی معرفت انسانی به فعلیّت نرسد و یا مسخ شود، تزلزل های اخلاقی در راستای عدم مدیریّت ِصحیح محبّت حاصل می شود .
تذکّر: قضیّهی اثبات رابطهی دو طرفهی اثر بخشی «معرفت بر محبّت» و «محبّت بر معرفت» امری اجتناب ناپذیر است؛ انسان با کسب معرفت، قادر به مدیریّت محبّت درونیاش میشود که اگر این محبّت به شکل صحیح و در مسیر اصلی خود کنترل و تربیت نشود، معرفت حقیقی نیز حاصل نمیشود .
نتیجه: انسان با کسب معرفت به شناختی از مقام و منزلت خود دست مییابد که محبوبی را در خور و شایستهی خویش میطلبد؛ انسان هر اندازه محبوبش را در اوج زیبایی بیابد، به همان اندازه شرافت و منزلت کسب مینماید؛ بنابراین به جایی میرسد که خدا را تنها محبوبش برمیگزیند و اگر خدا محبوب انسان شد، انسان به درجهی فنا میرسد و دیگر چیزی به نام "من" از او باقی نمیماند!
داستان: ملّا مهرعلی میگوید:"در وصف علی (علیه السّلام )شعری سرودم. شب که خوابیدم، پیامبر را در عالم رؤیا دیدم؛ ایشان فرمود:"اشعاری را که در مدح علی سرودهای برای من نیز بخوان" .
شروع به قرائت اشعارم کردم؛ زمانی که به این مصراع رسیدم "ها علیّ بشر کیف بشر"، متوجّه شدم پیامبر میفرماید:«بس است» و آنقدر ایشان این مصراع را تکرار کرد که خم شد و سرش به زمین رسید!"
قلب علی در محضر خداوند چنان عاشقانه فانی شده بود که بهتر است بگوییم:"علی در محبّت خداوند جان سپرده بود"؛ کسی که به این مقام رسید، بشری میشود که به قول شهریار:
نه بشر توانمش خواند؛ نه خدا توانمش گفت!
متحیّرم چه نامم، شه ملک لافتی را!