پایگاه مقاومت دانشگاه محقق اردبیلی- خاطرات ماندگار
از اینجا داشت می رفت

حذف تصاویر و رنگ‌ها  | تاریخ ارسال: 1398/7/30 - 12:06 | 
وقتی از اینجا  داشت می رفت حتی نتونستم برای بدرقه اش برم.
نزدیک ظهر بود تلفن همراهم زنگ خورد.
الو بلی
سلام کی ....چه ساعتی؟ ..... واقعا؟!.....  ای خدا ....نه جلسه دارم نمی تونم بیام ....از طرف من عذر خواهی کن و تبریک بگو.
این تلفن مثل پتک سنگینی روی سرم فرود اومد.به زبان گفتم تبریک. اما ته دلم خیلی حالم خراب شد. حتی باورش برام سخت بود. ته دلم می گفتم کاش یه چندسال دیگه اینجا می موند و افتخاری کار می کرد. حال عجیبی داشتم.کم مونده بود گریه ام بگیره. حس کردم یکی از بهترین دوستامو توی دانشگاه دارم از دس میدم.هیچی قانعم نمی کرد.دوس نداشتم رفتنشو ...خداحافظی کردنشو ..حتی اشکاشو ببینم.
چه روزگاری باهم داشتیم.صبحها باهم راهی اداره می شدیم و کل مدت روز رو با انرژی تمام کار می کردیم و وقت ناهار دوباره مثل یه مادر پناهم میداد و کلی حرف و خنده و کلی کیف و حال.
خیلی وقت بود جای خالی مادرمو برام پر کرده بود.دستاشو که توی دستام می گرفتم همه دردامو از یاد می بردم.
حس کردم هنوز نرفته دلم براش تنگ شد.
همه جوره سربه سرش می گذاشتم و همیشه باهاش شوخی می کردم و عین مادرم دوسش داشتم.
حرف می زدیم بحث می کردیم قانعم می کرد خیلی وقتا برا اینکه دلم رو نسوزونه کوتاه می اومد و بهم یاد می داد ...یاد می داد که چطوری باید باشم.
اوایل خیلی وابستش بودم ساعت به ساعت توی دانشکده بهش سرمی زدم .خیلی وقتا به بهانه کار یاد گرفتن وا می ایستادم پای کاراش.
دیگه کار بلدی شده بودم برا خودم.از پختن غذا برا مگسها گرفته تا روشن و راه اندازی دستگاههای ازمایشگاه وخیلی کارای دیگه.
مانتو سفید ازمایشگاهشو تنم می کردم و کنار اسکلت ازمایشگاهی وا می ایستادم می خندید و گونه هاش قرمز می شد. آی که چه حالی می داد دیدن خنده هاش.
یه چندباری عصبانیش کرده بودم قهر کرده بود باهام .چقد دوس داشتنی بود لحظه هایی که از سر پشیمونی بغلش می کردم و آی هرچقد که دلم می خواست بوسش می کردم. می بخشید مثل همیشه.
قابل مقایسه با هیشکی نبود. نظیر نداشت. جای خالی خیلیارو برام پر کرده بود.  نه اینکه تنها همکارم باشه نه. برا خیلی از کارام الگو بود.خیلی وقتا بهش غر می زدم که اینقد خودتو خسته نکن .زیر بار نمی رفت .سخت کار می کرد و همیشه تا به نتیجه رسیدن کار تمام سعیشو می کرد.
تا یه کاری بهش می سپردن ، شده باشه گشنه بمونه، می موند اما کار رو به نحو احسن تموم می کرد.
چقد برا انجام کاراش از جون و دل مایه می گذاشت. همیشه ی خدا در تکاپو بود.
بله روز بازنشستگی خانوم خیراندیش فرا رسید و من حتی نای رفتن برا خداحافظی رو نداشتم. نه واسه اینکه ناراحتم و نمی تونم جلو اشکامو بگیرم .نه....برا اینکه نمی تونستم  به خودم بقبولونم که دیگه توی دانشگاه نمی بینمش.حتی دوس نداشتم، بعد سالها حس کنم که دارم ازش جدا می شم. دیدین ادم یهو خالی می کنه و حس تنهایی خفش می کنه. همچین حسی اومد سراغم. تنها الگو و پشتوانه برا کارام و رفتارام داشت می رفت.
من مثل خودش بردبار نبودم که بتونم بین اون همه توصیف زیبا و قشنگ همکارا توی مراسم تودیع دووم بیارم و زار زار هق نزنم.
یادمه بهم گفت حیف نوشته های تو رو کاغذای دفترا بمونه.گاهی بنویس تا توی پایگاه بذاریم. خیلی رغبتی به این کار نداشتم چون می دونستم نوشته هام نه سبک خاصی داره و نه در حد سایت پایگاهه. اما تشویقم کرد که گاهی یکی در هزار از نوشته هامو بزاره توی سایت پایگاه.
این اولین باره که بدون اینکه ازم بخواد دارم برا پایگاه متن می نویسم. همه نوشته های امروزم در مورد اونه. اما بدجور جای خالیش اشکمو دراورده.
نه دوس دارم ازش اسطوره بسازم توی نوشته هام و نه بزرگش کنم .دارم همونجوری که هست به تصویر می کشمش.
همه دوستا و رفقا تفاوت سنیشون زیاد نیس و به قولی همه با هم سن و سالای خودشون می گردن و دوستی می کنن.
من با رفیق چند ساله ام خیلی سال تفاوت سنی داشتیم و اما خیلی باهاش راحت بودم. رازدارم بود و راهنمای رفتارم.گاهی خونه که می رفتم دلم براش تنگ می شد و منتظر می شدم از پشت پنجره یا دم در یا حتی از رو بالکن ببینمش. پر از انرژی مثبت بود برام.
یه همسایه خوب ، یه رفیق با مرام ، یه مادر دلسوز ، و مهمتر از همه یه همدم واقعی بود برام.
اغراق نداره که ..وقتی یهو دل ادم برا یکی اینقد تنگ میشه یعنی وابستش شده.یعنی اون طرف اونقد خوب بوده که تونسته تو دلش برا خودش جا وا کنه.
اره امروز دوهفته ای میشه از دانشگاه بازنشست شده و من هرلحظه که یادش می افتم فک می کنم هیشکی نمی تونه جاشو برام پرکنه.
نه حق کسی رو خورده بود. نه غیبت کسی رو می کرد .نه مال حروم خورده بود و نه دروغی می گفت.چقد ماه و معصوم بود این خانوم. زرنگ، سخت کوش، اینا به کنار حجاب و عفافش حرف نداشت.رفتار سنجیده و معقولش. همه اینا از همون اول جذبم کرد و به طرفش کشیده شدم. انگاری خدا اونو برا رفاقت با من افریده بود. دیروز 5 صبح برای امدن به دانشگاه از خانه خارج شدم.مراقب کنکور بودم. همیشه باهم می اومدیم.خیلی جاش خالی بود.تا برسم دانشگاه انگاری راه طولانی شد و دلتنگیام اشکامو دراورد. صندلی خالی کنارم، واقعا حالمو گرفت.دیگه کسی نبود حین رانندگی لقمه بزاره تو دهنم.کسی نبود که از غصه هام براش بگم و ارومم کنه.کسی نبود سربه سرش بزارم و برام با صدای بلند بخنده.
با خودم گفتم الان یعنی حاج خانوم راحت شده که بازنشست شده. فک کنم که نه.چون با روحیه ای که من ازش سراغ دارم می دونم یه جا بند نمی شه.
حالا باید منتظر پنجشنبه های قرانی بمونم که دوباره ببینمش . در اغوشش بگیرم.اخه جلسات ما اکثر خونه حاج خانومه. خیلی بیشتر از جمع دوستانه، این جلسات دلچسبه .دیدن بمب انرژی بهم نیرو می ده.توی اکثر کارام ازش نظر می گرفتم و برا انجامش می خواستم که توی هر مرحله بهم تایید بده، که اگه تایید نمی کرد کارامو اصلاح میکردم. خیلی بی توقع بود.
هزار بار بهش می گفتم حاج خانوم داری میری جلسه کاری یا ماموریت از اداره ماشین بگیر. همش با هزینه شخصی اینورو اون ور میری. .بهم می گفت غر نزن . و توی جواب همیشه مثال قرانی می اورد و منو وادار به سکوت می کرد.
بهش می گفتم با این وضع کمرت وسایل رو خودت جابه جا نکن. نیرو بگیر. کمکت کنن. می گفت مگه خودم چمه. همیشه یادمه، توی کارای پایگاه خیلی وقتا سخت کار می کردیم و هیچوقت راضی نمی شد از بچه های دیگه کمک بگیره . تا من بخوام دوتا وسایل جابه جا کنم تند و تیز خودش خیلی از کارارو کرده بود. ماشینو نگه می داشتم دم درشون و صندوق عقب رو می دادم بالا . آی که چه ها از خونه بار نمی کرد. عید بود کل سفره هفت سین رو می گفت به عشق شهدای گمنام داره می اره. همیشه وقتی یه برنامه ای داشتیم بدون اینکه بودجه بگیره، از این ورو اون ور وسایل جور می کرد و من شاهد بودم که خیلی وقتا از جیب خودش کلی هزینه می کرد برا اینکه برنامه عالی برگزار بشه.
همکارارو اردو می برد و سوای بودجه ای که قرار بود هزینه بشه. خودش تنقلات می خرید ، اش می پخت و سعی می کرد به هرنحوی که شده به همکارا خوش بگذره.
توی کوچه یکی از خانوما می گفت همه جا روضه می ریم اما خونه حاج خانوم اینا حتی چایشون هم می چسبه. تا بخوام بگم که مالشون حلاله . خانومه خودش گفت نون حلال مزه دیگه ای داره.
راست می گفت همیشه روضه هاشون پر رونق بود و خیلی از ایام سال به هرمناسبتی صدای نوحه و مداحی از خونشون شنیده می شد.
این خونه ، خونه امید من بود.وقتی دلم تنگ میشد و مثل پنجشنبه های شلوغ هر خونه ای که کوچیکترا به بزرگتراشون سرمیزنن و بچه ها به دیدن مادر و پدراشون میرن . منم دست بچه هامو می گرفتم و می رفتیم خونه حاج خانوم اینا.حالا من که هیچ .دخترم دوس نداشت موقع برگشتن برگرده.ا ره خب حق میدادم دل کندن از کلبه مهربونی خیلی سخت بود.
مثل یه مادر واقعی ناز خودم و بچه هامو می کشید.زهرا که کوچیکتر بود به هر بهانه ای منو می کشید و می برد خونه حاج خانوم اینا. خیلی وقتا شاید روم نمی شد اما گریه های زهرا باعث می شد کوتاه بیام. تا پامون می رسید خونشون اونقد گرم و مهربون تحویلمون می گرفت که ادم دلش نمی خواست زمان تموم بشه.کلی پا به پای بچه های من بلند می شد و می نشست. اما حتی یه بارم ندیدم که وقتی یه بچه ای دستاشو می کشه اهمیت نده. با خودم می گفتم عجب حوصله ای داره این حاج خانوم. من که باشم این همه به حرف این بچه ها گوش نمی دم.خونشون همیشه پر از رفت و امد هست هنوز.اونقد صمیمی ومهمون نوازن که هریکی یه بار مهمونشون بشه، شک ندارم که تا ابد ترجیح می ده که رابطشو با این خانواده قطع نکنه.
ادما هرکدوم ممکنه یه چندتا حسن معدود داشته باشن. اما بانوی نوشته های من پر از حسن و خوبیه. یه مومن واقعی، اینطوری می تونه باشه. یه خانوم محجبه با یه دل مهربون و دستای کوشا و زبانی که همیشه همه حریم ها رو حفظ کرده.
یادمه اوایل استخدام یه چهره خاصی به چشمم می اومد. از اونا که ادم نتونه نزدیکش بشه. حس می کردم حتی یه دوست هم نداشته باشه. ظاهر خیلی پوشیده اش یکم با ماها فرق داشت . ما یه نسلی بودیم و ایشون یه نسل دیگه. حس می کردم به هیشکی رو نده. مثل مدیرا که متکبرن و به هیشکی محل نمیذارن.
من خیلی شلوغ و شوخ طبع بودم .دوران مجردی بود و بلافاصله بعد تحصیل توی دانشگاه وارد ادارمون شده بودم. یه جمعی بودیم که باهم استخدام شده بودیم.کلی باهاشون راحت بودم و همیشه توی جمع باهم می گفتیم و می خندیدم و بهمون خوش می گذشت. اما همین که بر می گشتم دانشکده دوباره تنها می شدم. اهل نگه داشتن کارا نبودم . همین که کاری پیش می اومد، تند تند انجام می دادم و یهو بی کار می شدم. از بی کاری بدم         می اومد. باید یه جورایی سرگرم می شدم. روزهای اول استخدام این مکرر بی کار شدن،  باعث شد پام به ازمایشگاه جایی که خانوم خیراندیش مسئولش بود کشیده بشه. یادمه یه هفته تمام، دل دل کردم که برم پایین یا نه. اخرش یه جا بند نشدم. به بهانه تحویل دادن موشای ازمایشگاهی، که برام خیلی جالب بود رفتم پیشش. خیلی با گشاده رویی تحویلم گرفت. خودش حس کرده بود که خیلی موذبم. برا همین کلی باهام گرم گرفت تا یخم اب بشه. ادم توداری نبودم همون اول خودمو لو دادم. بهش گفتم که بر خلاف ظاهر جدی که دارن، خیلی گرم و مهربونن.از خودم بهش گفتم و ازش اجازه خواستم که وقتایی که کاری ندارم بیام ازمایشگاه و اگه کاری داشتن بهشون کمک کنم و یا ازشون کار یاد بگیرم.اره کار و اینا بهانه بود برا اینکه از تنهایی دربیام. باورم نمی شد زیر چادر این قیافه سخت و محکم و جدی می تونه اینقد ماه و با محبت باشه. دیگه عادت کرده بودم. یه جورایی حاج خانوم بهم رو داده بود و اینطوری شد که هرروز خدا دلم براش تنگ می شد.
هیچوقت به بطالت نگذروندم. هروقت کارای خودم تموم می شد . با حاج خانوم بودم. در عین حال که از حرف زدن باهاش لذت می بردم ازش خیلی چیزا یاد می گرفتم. از همون اوایل کارای پایگاه که کاملا باب میلم بود و یه جوری کارای فرهنگی روحیه مو بهتر میکرد رو بهم سپرد.به امثال من میدان داد. خیلی وقتا توی برنامه ها نظراتم رو غالب بر نظرات خودش می کرد . چه حالی داشت اجرای برنامه طبق سلیقه خود ادم. وقتی می گم میدان میداد یعنی دستمون رو باز می گذاشت تا کارارو طوری که دلمون می خواد انجام بدیم و همیشه بد و خوب کارامون رو اصلاح و تایید می کرد.میگن مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه اس.من هم برای انجام تمام کارهایم بهانه و هدفم بودن در کنارحاج خانوم بود.
چه روز ها و حتی چه شبهایی که باهم نداشتیم. مگه می شه بگن فلانی بازنشست شد و یهو ادم احساس خفگی نکنه. نه اغراقه و نه دست خودم.ن می دونم چرا بغض عجیبی میاد تو گلوم. وقتی به این فک می کنم که دیگه توی دانشگاه نیست. اخه من که خیلی از کارامو به عشق اون انجام می دادم. توی اشتباهاتم اخماشو، توی موفقیت هام شادیشو، حتی توی تمام مشکلاتم همراهیشو، حتی توی دردای زندگیم اشکاشو. مگه می تونم نادیده بگیرم. برا من که جای مادرمو پر کرده. ندیدنش توی اداره دیگه انرژیمو گرفته. میگن گاهی بودن بعضیا به یکی دیگه شکل می ده .گویا بودن بعضیا باعث کامل و استوار شدن بعضی دیگس. اره منم یکی از همینام. این روزا کم اوردم.روحیه ندارم برا کار کردنم.وابستگی گویا ضعیفم کرده.یه پای کارام می لنگه انگار.
دیدین یه مادری بچشو دعوا می کنه و بعدش می بخشتش  .من دلم برا همون دعواها هم تنگ شده.بگم همکارم بود .بگم خواهرم بود .بگم رفیقم بود .بگم همسایمون بود.چی بگم که همه اینا بود برام.درسته دانشگاه نیست و هنوزم هرروز خدا می تونم ببینمش.اما انگاری نقطه وصلمون همین دانشگاه بود و کارامون.خالی کردم.یه گذشته پر از خاطره رو زیر و رو کردن توی چند صفحه سبک نمی کنه منو.دیگه کی می تونه تو دانشگاه نقش حاج خانوم رو داشته باشه برای من؟ همکارا و دوستان خوبی دارم خدارو شکر.
اما حاج خانوم کنار تو بودن یه چیز دیگه بود و هست. نمی دونم از چی بگم و از کی بگم. از اخلاق با مرامت.از احترام و وقارت ، متانت و فروتنیت ، از چی اخه بگم. یادمه یکی از همکارا بهم گفت این حاج خانوم خندشو کسی دیده حالا. منم به رسم شوخی زبان تیز همیشگیم گفتم خلایق هرچه لایق. حاج خانوم برا هر کسی که نمی خنده. ماجرارو که برا حاج خانوم تعریف میکردم ازم دلخور شد.گفت مبادا بخاطر من دل کسی رو بشکنی. همچین خانومی بود. حیف که قدرشو ندونستیم.
انگاری دارم یا باخودم حرف میزنم یا اینکه با خودش.حرفامو خیلی عامیانه نوشتم چون دلم یه زبون دیگه رو کاغذام جاری نمی کنه.
توی جمعی که ماخانوما همیشه داریم محاله که توش یکی دوتا غیبت نباشه. اما والله وقتی پیش حاج خانوم بودم از زمین و زمان حرف می زدیم و خدا شاهده هیچوقت از بین این همه حرف غیبت و تهمتی توش نبود. ساعتها باهاش درددل می کردم و هیچ وقت نشد بد کسی رو بگه و بد کسی رو بخواد. طفلی حتی سر حق خودش        نمی جنگید. بارها و بارها دوستانه بهش می گفتم برو با فلانی حرف بزن و فلان چیز رو مطرح کن و حقتو بگیر.همش با ایه های قرانی قانعم می کرد. یه ادم مگه میشه اینقد بی ایراد باشه.
این همه حوصله رو از کجا می اورد.این همه اینجا کارکرد.اخه کی شنید یه بار بگن فلانی فلانه و بهمانه و فلانی فلان کار رو کرده و به کسی ظلم کرده. سر همین قضیه گزینش.یادمه هرکی می اومد پیشش کلی ازش پذیرایی می کرد وچای و شکلات و هرچی که داشت می گذاشت جلوی طرف و کلی باهاش گپ می زد و به طرف ارامش می داد و اخر سر کارشو انجام می داد که اگه من بودم همون اول می رفتم سر اصل مطلب و طرف رو سوال پیچ می کردم. صدالبته هر کسی را بهر کاری ساختند. مسئولامون می دونستن کار رو به کی سپردن.
توی رفاقت همه جوره پایه بود. می خواستیم بریم پیاده روی می گفت هستم. می خواستیم ورزش کنیم می گفت هستم. می خواستیم مسابقه بذاریم، بود و همیشه حمایتمون می کرد. خلاصه که خستگی نداشت. ازش یه بار نشنیدم نق بزنه و گلایه کنه.
توی ازمایشگاه استادا که نمی اومدن جاشون تدریس می کرد و هرگز نمی رفت پیش مدیر گروه، تا بگه که فلانی نمیاد .
در ازمایشگاهو می بست و مثل خونه تکونی تمیز می کرد اونجارو. یه بار رفتم بوی الکل همه جارو برداشته بود. با همون مانتو سفید داشت همه وسایل رو ضد عفونی می کرد. سرم گیچ رفت. خیلی عصبانی شدم.گفتم مگه این کارا کار تو اخه. بشور و بساب می کنی کیه که بفهمه. تو بابت کارشناسی ازمایشگاه حقوق می گیری نه بابت بشور و بساب. یکم به فکر سلامتیت باش. می گفت ازمایشگاه ابروی منه. یکی از در میاد انگاری اومده توی خونم. باید تمیزتر از خونم باشه چون بیت الماله.
دانشکده مون سیستم گرمایی مناسبی نداشت.توی چله زمستون تا دماشو زیاد می کردن طبقات بالا می سوختن از گرما و تا کمش می کردن طبقات پایین یخ می زدن از سرما. اتاق من بالا بود. دمارو طوری تنظیم کرده بودند که طبقات بالا متعادل باشه.تا پام رو می گذاشتم ازمایشگاه می دیدم خانوم خیراندیش از سرما کبود شده والا. بهش می گفتم زنگ بزن دفتر بگو موتورخونه دمارو زیاد کنن .تا گوشی رو برمی داشتم که خودم تماس بگیرم نمی گذاشت.می گفت من یه کاریش می کنم اگه دمارو زیاد کنن اونایی که طبقات بالاتر هستن گرمشون میشه و همکارا و دانشجوها اذیت میشن و ممکنه پنجره رو باز بزارن و انرژی هدر بره. یعنی دیگه هنگ می کردم. همیشه سر این مسایل دعوامون می شد. من حس می کردم همش اجازه می ده حقشو بخورن. از این همه فداکاریش خیلی وقتا بیزار می شدم. گاهی که می دیدم خیلی داره در حق خیلیا لطف می کنه حرصم می گرفت. نه اینکه با مهربونیش مخالف باشما .نه از اینکه همیشه اولویت رو می داد به دیگران نمی تونستم ساکت بمونم.خودمونیم چندنفرمون می تونیم این طوری باشیم؟
صاف و ساده و بی غل و غش و همیشه فداکار. هرچقد بنویسم بازم ادامه داره.اما چیزی که قلب پر تلاطم من رو اروم می کنه اینه که هنوزم تا اخر عمرم کنیزیشو می کنم و بدون هیچ خواسته ای خدمتشو خواهم کرد.
رفتنش از دانشگاه داغونم کرد.اما خدارو شاکرم که رابطه ام باهاش ادامه داره و می تونم هروقت دلم خواست ببینمش.
از خدا میخوام بهش طول عمر بازعزت بده و همیشه پایدارو محکم سایش بالا سرمون نگهدار داره.
خلاصه اینکه همه ما یه روزی بازنشست می شیم .چه عالی میشه که مثل حاج خانوم هم موقع خدمتمون و هم موقع رفتنمون ازمون خوب بگن و از خوبیامون یاد کنن. همچین کسایی برامون الگو باشن و هر لحظه زندگیشون برامون درس باشه.وقتی به نقطه انتها می رسیم هنوز استوار و محکم باشیم و با توان و قدرت تمام از ارمانهامون دفاع کنیم.رفتارمون طوری بوده باشه که فردای قیامت بتونیم سرمونو بلند کنیم. ساده زندگی کنیم و مثال مومنانی که در قران بهش اشاره شده باشیم. شاید بشه گفت یکی باشیم مثل خانوم خیراندیش. که وقتی می خواد بره موسوی، نامی و .... از اینکه چنین همکار مهربون و دوست داشتنی را  ازدست دادن، ناراحت و غمگین باشن. توی زندگی باید یه طوری زندگی کنیم و یه الگوهایی داشته باشیم که وقتی یادمون می کنن حداقلش بگن فلانی یادش بخیر.
 
                                                                                                                                                                        معصومه موسوی
 
 
نشانی مطلب در وبگاه پایگاه مقاومت دانشگاه محقق اردبیلی:
http://uma.ac.ir/find-20.2482.21014.fa.html
برگشت به اصل مطلب